شاعر : غلامرضا سازگار نوع شعر : مرثیه وزن شعر : فعولن فعولن فعولن فعول قالب شعر : قصیده
مدیـنـه، چه کـردی رسـول خـدا را گـرفـتـی زمـا خــاتــمالانــبــیــا را
چه بیـدادگر بود،این چرخگـردون کهخاکیتیمی،به سرریخت مارا
دریغا!که روح دعا،رفت در خاک گــرفــتــنــد ازمــا روان دعـــا را
به سـوگ محـمّـد، بگـریـید، یـاران که زهـرا بـبـیـند، سرشـک شما را
بــیـاریـد گــل بـر درِبـیـت زهــرا که هـمدرد بـاشـیـد،خـیـرالـنـسا را
الــهــی الـهــی کـه اهــل مــدیــنــه نـبـیــنـنـد، تـنـهـایــی مــرتــضـارا
الـهـی نـبـیـنـم که زهـرابه صحـرا دهـد آب با اشک خـودنـخـلهـا را
مـبــادا کـه در بـیـت وحــی الـهــی بــدون طـهــارت، گــذاریــد پــا را
ببـوسیـد، روی حـسیـن وحـسن را تسلا دهـید این دو صاحبْ عـزا را
خـدا را چه شد،آن طبیب دوعـالـم که آورد، بر زخـم جـانهـا،دوا را
نه لـب برگـلـوی حـسیـنـش نـهـاده نـه بـوسـیـده لـعـللـب مجـتـبـی را
سـلامـی نـداده است،براهـلبـیـتش زیـارتنکـرده است،بیـتالـولارا
زنـان مدیـنه، چو جـان در بر خود بـگـیـریـد،دخـت رســول خـــدا را
مــبـــادا مـبــادا، گــذاریــد تــنــهــا در این روزها، عصمت کـبـریا را
زنـان مــدیــنـه،بـه جـان پــیـمـبـرi بـگـویــیـد اســرارایـن مــاجـرا را
چرا شعله ازبیت زهـرا بلـند است بـبــیـنـیـد،آتـش زدنــد آن ســرا را
دریغـا! دریغـا!که در پـشت آن در شکستـند،ار کـان ارض و سـما را
بـــیــایـــیــد،در آســـتـــان ولایــت که کـشـتـند،ریحانـة المصطـفی را
خـطـاکـار، آن بود، ای اهـل عـالـم کـز اوّل رهـا کـرد،تـیـر خـطـا را
خـدا را درِ بـیـتِ تـوحـیـد و آتـش؟ یـهـودنـد این جـانـیـان،یا نـصـارا؟
یهـود و نـصارا به پـیـغـمـبـر خـود روا داشت کی این چنین ناروا را؟
کسی کو زند،لطمه بر روی زهرا به قـرآنکـه کـفـرش بـود آشـکـارا
نه سـهـمی، ز قـرآن و اسـلام دارد نه دیده است،یک لحظه رنگ حیارا
ندیده است، پیغـمبری، جـز محـمّدi ز امّت،چنین ظلم وجور وجفا را
شـراری، ز بـیـتالــولا رفـت بـالا که بگـرفت در کـام خود کـربلا را
عــدو، آتـشـی زد بـه بـیـت ولایـت که بگرفت،تاحشر،دودش فضارا
زمـام سـخـن را نـگـهـدار «میـثم» کـه آتــش زدی،قـلـب اهــل ولا را